در شرایطی قرار داریم که حرف زدن سخت است. اگر امیدوار باشی میگویند دلش خوش است، نمیفهمد، درک نمیکند، اگر هم ناامید باشی کار خودت تمام است، باید بنشینی و فکر کنی و هیچ کاری نکنی و این را نمیدانم اسمش را چه بگذارم! مردن شاید!
نمیدانم چقدر میتوانم در این وضعیت خم شوم و نشکنم، نمیدانم چقدر میتوانم قوی باشم تا کسی حداقل از شکستن من نهراسد.
نمیدانم تا کی میتوانم صبحها از خواب بیدار شوم و برای داشتن زندگی بهتر کار کنم، یاد بگیرم و بنویسم.
و هزار نمیدانم دیگر که هستند و گفتنشان فقط درد روی درد میگذارد.
این همه نمیدانم را گذاشتهام رو در رو با یک جمله، اینکه:
ناامیدی یعنی مرگ!
هر روز صبح که از خواب برمیخیزم مانند دریانوردی هستم که در اقیانوس سرگردان است، از آب و غذایش چیزی نمانده و تنها امید او را زنده نگه داشته است.
ما محکومیم به امید، بارها گفتهام و باز هم میگویم، ما محکومیم به امید، به اینکه زنده بمانیم و کاری بکنیم!
- چهارشنبه ۱۰ اسفند ۰۱