به نظرم باید کمتر حرف زد، بیشتر کتاب خواند، بیشتر دید، بیشتر راه رفت، بیشتر به نفس کشیدن فکر کرد، یک برنامهی زمانبندی شده برای کارها داشت، بیشتر نوشت.
با خودم حرف میزنم، با شما نیستم. دوست داشتم و دارم بیشتر در اینجا بنویسم. گفتم بیایم چند کلمه همینطور بیهوا بنویسم شاید انگیزهای شد برای بیشتر نوشتن.
به این فکر میکردم که آدم وقتی برای مدت زیای در وبلاگش نمینویسد و خوانده نمیشود فراموش میشود. و اگر پس از مدتی شروع کند به دوباره نوشتن، آدمهایی ممکن است بیایند و حرفهای او را بخوانند اما چون نمیدانند در این فاصله که ننوشته چه بر سر او آمده، چقدر بزرگ و کوچک شده و چه چیزها که تجربه نکرده ممکن است ندانسته قضاوتش کنند. اما اهمیت دارد؟ شاید دارد. چه اهمیتی دارد؟ این را نمیدانم.
به نظرم برای چنین آدمی باید نوشتن تجویز کرد، امان نه برای دیگران، برای خودش.
میدانم حرفهایم گنگ است، چون برای شما که حرف نمیزنم، با خودم حرف میزنم، اگر برای شما میخواستم حرف بزنم یک جوری کلمهها را بالا پایین میکردم که این تراوشات ذهنی قابل فهمتر باشد.
به نظرم باید کمتر ترسید، نه؟
- جمعه ۱۵ دی ۰۲