محمدرضا عاشوری

وبلاگ نوشته‌ها و روزنوشته‌های محمدرضا عاشوری

پیر شدیم

امشب شام خونه عمه جان مهمون بودیم. پس از صرف شام و هنگام خوردن تخمه و میوه و اینا همونطور که میدونید یک نفر سوژه میشه که کل جمع در موردش صحبت کنن. و در این شب فرخنده چه سوژه ای بهتر از من؟  داشتم با دختر عمه م و خواهرم حرف میزدم که یه آستین بالا زدن شنیدم، یهو عمه م گفت، آهان محمد؟ من گفتم: چی شده؟؟ گفت آهان دیگه، نمیخوای آستین بالا بزنی؟ هوس عروسی کردیم.گفتم اقا این همه آدم چرا گیر دادین به من؟ بابای ما هم به جای حمایت از من میگه فعلا کار نداره کاری بهش ندارم، اینور بره سر کار اونور زنش میدیم، دست خودشه مگه؟ من :|

عمه م میگه آدم زن بگیره خودشو جمع و جور میکنه، میگم آخه از من جمع و جورتر؟ هیچی دیگه خلاصه سوژه شده بودیم. تازگیا زیاد گیر میدن، اینجوری نبودنا اینا.

وسط این هیری ویری خواهرم گیر دادم داداش چقدر موهات سفید شده! گفتم یکی دوتاست دیگه بابا، گفت نه آقا خیلیه، موهاتو کوتاه کردی قشنگ مشخصه، من :|

خلاصه این که دیگه انگاری داریم پیر میشیم! زود بزرگ شدیم بابا، هنوز راه داشت، چن روز دیگه هم که یه سال دیگه به سنم اضافه میشه، هییی!


25 مهر 1400

ازدواج کردم :)

اجبار هم کارا روخسته کننده میکنه 

ممکنه یکی از دلایل جدایی همین باشه خیلیا تو ازدواج دنبال موفقیت میگردن
هیچ وقت درک نکردم چرا میگن اونایی که ازدواج کردن جلوتر از بقیه هستن.............
واسه آدم هایی که زیاد اهل مسولیت قبول کردن نیستن مفیده
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این وبلاگ شامل نوشته‌های پراکنده‌ و روزنوشته‌هایی است که تصمیم گرفته‌ام منتشر کنم.

Designed By Erfan Powered by Bayan