محمدرضا عاشوری

وبلاگ نوشته‌ها و روزنوشته‌های محمدرضا عاشوری

محکوم به امید

در شرایطی قرار داریم که حرف زدن سخت است. اگر امید‌وار باشی می‌گویند دلش خوش است، نمی‌فهمد، درک نمی‌کند، اگر هم ناامید باشی کار خودت تمام است، باید بنشینی و فکر کنی و هیچ کاری نکنی و این را نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم! مردن شاید!

نمی‌دانم چقدر می‌توانم در این وضعیت خم شوم و نشکنم، نمی‌دانم چقدر می‌توانم قوی باشم تا کسی حداقل از شکستن من نهراسد.

نمی‌دانم تا کی می‌توانم صبح‌ها از خواب بیدار شوم و برای داشتن زندگی بهتر کار کنم، یاد بگیرم و بنویسم.

و هزار نمی‌دانم دیگر که هستند و گفتن‌شان فقط درد روی درد می‌گذارد.

این همه نمی‌دانم را گذاشته‌ام رو در رو با یک جمله، اینکه:

ناامیدی یعنی مرگ!

هر روز صبح که از خواب برمی‌خیزم مانند دریانوردی هستم که در اقیانوس سرگردان است، از آب و غذایش چیزی نمانده و تنها امید او را زنده نگه داشته است.

ما محکومیم به امید، بارها گفته‌ام و باز هم می‌گویم، ما محکومیم به امید، به اینکه زنده بمانیم و کاری بکنیم!

چند وقت پیش به یه کتاب جالبی برخوردم، اسمش بود؛

شغل شما زندگی کردن است 

://

احتمالا نویسنده‌ش درست گفته :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این وبلاگ شامل نوشته‌های پراکنده‌ و روزنوشته‌هایی است که تصمیم گرفته‌ام منتشر کنم.

Designed By Erfan Powered by Bayan